شناسهٔ خبر: 39347 - سرویس فرهنگ
نسخه قابل چاپ

به بهانه توزیع «مرگ کسب وکار من است» در شبکۀ نمایش خانگی

تماشا/ سیاه نمایی کسب و کار من است

مرگ کسب و کار من است نویسنده می توانست همه ی نمادها و فضاهای فیلم را به واسطه ی استخوان بندی یک داستان قدرتمند، به هم پیوند زند و آنها را به یک پایان بندی به دور از پوچی برساند و نه تکه های جدا از هم و ریخته و پاشیده که ناکارآمد می مانند و این، حلقه ی گم شده فیلم های ماست.

نماینده - سید یاسر صدر نژاد؛ قبل از هر چیز این نکته را باید متذکر شوم که مقصود از عنوان کردن مثالی، از سینمای امریکا در قیاس با فیلمی ایرانی، این نیست که بگوییم «حتما این چنین باید فیلم ساخت» و یا اینکه بخواهیم «یک الگو برای فیلمسازی ارائه کنیم». بلکه این تنها قیاسی است تا از دیدن شباهت ها و اشتراکات فیلم ها بتوانیم، آنچه که امروز می تواند برای سینمای ایران مفید باشد و به بهبود آن کمک کند را برداشت کنیم. و این، حتما به این معنا نیست که فیلم هایی که مطرح می شوند، دقیقا مثل هم هستند و منطبق.  البته که در مثال مناقشه نیست و این قیاسی است که  به ذهن خطور کرده و می تواند قابل قبول باشد و یا برعکس.

مرگ کسب و کار من استفیلم «مرگ کسب و کار من است»، فیلم اول کارگردان جوان، امیر ثقفی  توانست در جشنواره فیلم فجر بیست و نهم (89) به نسبت موفق ظاهر شود و در بسیاری از بخش ها کاندیدای دریافت جایزه باشد. در کارگردانی و بازیگری موفق به دریافت جایزه هم شد. که به انصاف هم در این دو بخش - به ویژه بازیگری - درخشان بود. همین دو مؤلفه و البته موسیقی بسیار خوب و بجا و متناسب با تم کلی فیلم در شکل گرفتن فضاهای فیلم بسیار مؤثر واقع شده اند. این ها همه وجوه مثبت فیلم هستند.

اما مشکل را از همین «فضا» ها آغاز کنیم که در بسیاری از فیلم های دیگر سینمای ایران هم می توان رد پایی از این مشکل را پیدا کرد. حتما این ضعف در داستان پردازی و نگارش فیلمنامه است. چرا که،  «پیرنگ» و «کلیت منطقی داستان» است که باید بطور مداوم پیش برنده باشد و برای مخاطب علت ها را بیان کند و باور پذیر و به هم پیوسته بسازد. اینجاست که باید بگوییم فیلمی موفق است که بتواند مخاطب را لحظه لحظه همراه سازد و او را در روند پیش برنده خود فرو ببرد تا تماشاگر انتخاب شخصیت های فیلم را - هرچند که صحیح نباشند - بپذیرد و یا اینکه چیزی در چشمش، غیر منطقی جلوه نکند. ضعف مرگ کسب و کار من است، اینجاست که فضاهای ایجاد شده در برابر تماشاگر، هر چقدر هم زیبا از آب در آمده و با بازیگری خوب همراه شده باشند، پیوستگی مطلوب را در داستان با هم ندارند و برای مخاطب در یک کلیت منطقی نمی گنجد.  

چنین فیلمی باید نسبت خود را با دنیای بیرون تعریف کند – می گوییم چنین فیلمی، چون ممکن است فیلمی بر منطقی تخیلی و نمادین استوار باشد، اما در اینجا، هم مقصود فیلمساز و هم نتیجه، بناست واقعیتی از جامعه باشد -  و باید این مهم را در شخصیت پردازی ها و گره افکنی های داستان مشاهده کنیم تا  ریتمی مطلوب و پیش برنده برای مخاطب دست و پا کرده باشیم.

اما  گویی فیلم  از ابتدا برای از آب درآمدن چند فضای مشخص ساخته شده و هدف هم اصلا همین بوده و ابتدا همین فضاها به ذهن نویسنده خطور کرده و بعد برای وصل کردن آنها به هم سعی شده کلیتی بسازد، به شکلی که به سرعت از علت ها می گذرد و درون چاه گرفتاری شخصیت ها می افتد. مدت ها در این چاه ها می ماند، خسته کننده می شود و در انتها علی رغم صبوری مخاطب چیزی گشوده نمی شود. مسئله ای که پیش تر بیان شد که در سینمای ما بسیار دیده می شود همین  فضاهایی است که در داستان به  همدیگر پیوند نخورده اند. فیلم استشهادی برای خدا و کمی حوض نقاشی، شاهد مثال این مشکل در سینمای امروز ما هستند.
ولی مقصود اصلی ما  برای رسیدن به قیاس اشاره شده، به خود داستان بر می گردد و اصلا جدای از فیلمنامه است.  اینکه «فیلم» می تواند و باید واقعیات هرچند تلخ و سیاه جامعه را برجسته سازد، و جامعه را متوجه این نقاط کند محل اختلاف نیست، مسئله چگونگی برجسته سازی و از آن مهم تر چگونه به نتیجه رساندن آن است.

فیلم آمریکایی – البته نه هالیوودی – winter’s Bone  محصول سال 2010 مثالی است از یک فیلم تاریک و سیاه، در روستایی سرد سیر و دور افتاده، گره خورده با مواد مخدر و چگونگی حیات یک خانواده در چنین فضایی. بی ربط نیست که بگوییم هر دوی این فیلمها - مرگ کسب و کار من است و استخوان زمستان -  محصول دغدغه داشتن برای باز کردن مشکلات نادیده گرفته شده ی جامعه ی خود هستند و نه سینمای تجاری و یا فروش بالای گیشه. همچنین اینکه هر دو را می توان فیلم های تلخی دانست که تعداد قابل توجهی از تماشاگران را به خاطر همین تلخی پس می زنند و دور می کنند؛ حتی برخی قالب این فیلم را نزدیک به فیلم نوآرهای جدید می دانند (به خاطر غلبه فضای سیاه و تاریک فیلم).

winter’s Bone

این فیلم بر اساس رمانی با همین نام – که شاید قوت داستان از همین جاست - توسط خانم دبرا گرانیک فیلمنامه نویسی و کارگردانی شده که دومین فیلم بلند این کارگردان کم کار است.
برای روشن تر شدن قیاس بین این دو فیلم، چگونگی معرفی شخصیت اصلی و ورود به داستان فیلم ها را  بررسی می کنیم:

در استخوان زمستان،  در آغاز با ورود به زندگی روزمره خانواده ای روستایی متوجه می شویم که پدر خانواده به خاطر تولید مواد مخدر زندانی بوده و آنها با مشکلات مالی جدی روبرو هستند و حتی قادر به تامین غذای سگ و اسبشان هم نیستند، مادر بیمار است و صحبت نمی کند و در این شرایط دختر بزرگ خانواده، که سن زیادی هم ندارد، آرام آرام شروع به پذیرفتن مسئولیتی که ناخودآگاه به دوش او گذاشته شده می کند تاجای پدر و مادر را برای خواهر و برادر خود پر کند. کمی بعد گره اصلی هم به داستان می افتد ؛ اینکه پدر از زندان با وثیقه موقتا آزاد شده و در صورت حاضر نشدن در دادگاه، خانه و کارگاه چوب بری - همه آنچه برای این خانواده مانده - که همان وثیقه آزادی است، مصادره می شود.
به عبارتی در همین ده پانزده دقیقه ابتدای فیلم، با یک معرفی بسیار مختصر و مفید، البته با جزئیات فراوان، همه آنچه که نیاز بود تا تماشاگر با فیلم ارتباط برقرار کند محقق شده. به علاوه ، با گرهی که به داستان افتاده، روند پیش رفتن داستان را می فهمیم و کنجکاو به دنبال کردن آن می شویم.

با مقایسه بین این شروع خوب با فرایند شکل گیری داستان و شخصیت ها در فیلم مرگ کسب و کار من است، تفاوت کاملا روشن می شود. در مرگ کسب و کار من است، برای شروع با چند داستان موازی روبرو می شویم، که همواره سعی می کنیم رابطه شان را با هم بفهمیم. بعد رفته رفته یکی از این داستان ها بزرگتر می شود و شاخ و برگ بیشتری پیدا می کند که همان موضوع اصلی فیلم یعنی «سرقت کابل برق فشار قوی» است. اما کماکان شخصیت های فیلم را نمی شناسیم، فقرشان را ندیدیم – حداقل تاکیدی بر این نمی شود - تا شاید به آنها حق بدهیم و به عبارتی با آنها همدردی کنیم. همچنین دلیل خیلی از رفتارهایشان برایمان ملموس نیست و دور از ذهن به نظر می رسد. می توان گفت هیچ کدام از رفتارها علت قابل قبولی برای مخاطب ندارد. دوستی های فیلم، قتلی که اتفاق می افتد و ... برای مخاطب بی معنی و غیر قابل هضم است. به عبارتی، همین موارد است که چند تکه شدن فیلم را باعث می شود و فضاهایی دور از هم را ایجاد می کند که بعد این اجبار پیش می آید که نویسنده در صدد خوراندن این فضاها با هم بر آید و چنین مسائل غریب و دور از ذهن و یا بسیار سطحی ای را خلق کند تا مجبور شویم فقر و ناچاری شکرالله را تنها در گفت و گوی با همسرش پس از دستگیری اش بشنویم؛ اینکه بیست سال است که بیکار است و چه کسی او را به این روز انداخته.  و بعد از آن کلیشه ای ترین خداحافظی را با فرزندانش ببینیم. فضایی که اصلا ایجاد نمی شود و موسیقی، دست و پا می زند تا بیننده را در فضایی غمگین و عاطفی قرار دهد که البته موفق هم نیست زیرا کافی نیست و ما اصلا چنین فضایی بین این خانواده مشاهده نکرده ایم و تمام آنچه که دیدیم گفت و گوی خشک و بی عاطفه شکر الله و مرضیه، همسرش است که می گوید چرا دلنازک شده است و اگر او را دار زدند باید بچه ها را جمع و جور کند.
در گفت و گوی تلویزیونی امیرثقفی در برنامه هفت، کارگردان این چنین می گفت که فیلمی نساخته تا بیننده از دیدن آن لذت ببرد و آسوده از سینما بیرون بیاید؛ البته در تبلیغات فیلم هم چیزی شبیه همین مضمون دیدم. باید بگویم که همین روحیه در سراسر فیلم وجود دارد و چنین بیانی بیشتر و بیشتر باعث نا مانوسی و دوری ما از آن می شود. گویی قرار نیست رابطه ای با فیلم بر قرار کنیم و هدف، آزار تماشاگر است و این در اینجا افسار گسیخته و شور شده و بیش از اندازه است.
اما در فیلم استخوان زمستان، دقیقا با مؤلفه هایی مواجه هستیم که از اینکه داستان به پوچی بیفتد، جلوگیری می کند و تمامی فضاهای ایجاد شده در فیلم را در یک پیرنگ مشخص و قدرتمند، با رابطه علت و معلولی مداوم و ادامه دار، به هم پیوند می زند و همه این فضاها را وسیله ای قرار می دهد تا به نتیجه ی مطلوب خود، نزدیک شود. در عین اینکه فضای فیلم همچنان تاریک و جبرگرایانه است و ما حقایق درد آور جامعه را می بینیم و لمس می کنیم، با شخصیت اصلی فیلم هم همراه می شویم و منطق فیلم هم برای ما جا می افتد. چنین چیزی یک بام و دو هوا نیست و می تواند هردو محقق شود. چه بسا، این بیشتر آب و آسیاب است، و حضور هر دو باعث تاثیر بیشتر و قوت فیلم می شود. 

بربرید که آید شسیضصشی چیزی که در ده دقیقه ابتدایی استخوان زمستان برای شکل دادن داستان، شخصیت ها و برقراری ارتباط میان ما و آنها اتفاق می افتد، در کل مرگ کسب و کار من است شاهد نیستیم.

هر چند اگر بخواهم باز هم شباهت های این دو فیلم را بشمارم کم نیستند. در تِم داستان، فضای کلی فیلم، حتی شخصیت ها. و حقیقتا اگر این دو فیلم قابل قیاس نباشند پس چه اندازه اشتراک برای برقراری مقایسه نیاز است. البته مقصود این نیست که باید چنین فیلم ساخت، در اینجا تنها سعی شده ضعف ها و قوت ها بیان شود، که اینها در یک زمینه، یعنی داستان و فیلمنامه است.

دبرا گرانیک بسیار آگاهانه و به جا، از عناصر حاضر در فیلم استفاده کرده و فضاها را به هم پیوند داده و به یک نتیجه روشن و امید بخش رسانده.  البته مقصودمان حتی این نیست که حتما باید پایان بندی فیلم ها امید بخش باشد. نمادها و شخصیت ها به هم پیوند می خورند و یک روند را می سازند. و این حلقه ی گم شده فیلم های ماست. جایی که نمی دانیم چرا دقایق بسیار طولانی باید شخصیت های فیلم را در کوه های پوشیده از برف و تاریک - یا چاه نویسنده- گرفتار  ببینیم که دست و پا می زنند و تلف می شوند و سرنوشت محتومی را پیش رو دارند. تا فضایی ترحم برانگیز و دلسوازنه ایجاد شود که پس از صبر بسیار، تنها با نشانه ها و نماد هایی مواجه می شویم که دلالت بر تسلسل همه ی این دایره و چرخه بدبختی های انسانهای این جامعه دارد. مقصود این است که نویسنده می توانست همه ی نمادها و فضاهای فیلم را به واسطه ی استخوان بندی یک داستان قدرتمند، به هم پیوند زند و آنها را به یک پایان بندی به دور از پوچی برساند و نه تکه های جدا از هم و ریخته و پاشیده که ناکارآمد می مانند. 

برچسب‌ها:

نظر شما